دلم گرفته چنان از هوای این وادی که خط کشیده دلم دور اسم آزادی خدا گواست در این شهر، یک مسلمان نیست به کفر دلخوشم و آرمان الحادی غریب ماندهام؛ ای مرگ! پس بیا دیگر مرا ببر به همان سرزمین اجدادی شدم غریب غزلها درست وقتی که تو در میان قوافی، غریب رخ دادی ندیدمت؛ تو نبودی کنار من هرگز ...
ادامه مطلب »آرشیو برچسب: غزل کرمان
لاله ی اردیبهشتی
تازگی برگِ لبانم دل به شبنم می دهد باغ دارد از تو تصویری مجسّم می دهد لاله ی اردیبهشتی غرق شوری تازه شد سهم من را باز از آغوشِ تو کم می دهد برگ سیب از گونه ی حوّاییت روییده باز عاقبت کاری به دست پورِ آدم می دهد آرزو دارم ببوسم غنچه ی لبهای دوست رو به من این ...
ادامه مطلب »شوق وصل
تغزلی پر از بغض و برای عرض خداحافظی، تقدیم به او که حقیقتا آزاده زیست: شده لب تشنهی جامِ پر از لطف تو ساقیها خجالت میکشند از روی زیبایت اقاقیها دخیلت میشود آینه و سنگ و گل و بلبل گره خورده دل دیوانهام با این تلاقیها درونم مرده شوق وصل اما من یقین دارم از این پس با تو درمان ...
ادامه مطلب »کاش دی ماه نبود…
بوسه بخشیدی و مست از می نابم کردی شب شد و در وسط حادثه خوابم کردی کاش دی ماه نبود و تونبودی؛ آتش! آنقدر داغ شدی، خانه خرابم کردی تف زده ظرف وجودم بخداوندیِ عشق غوره بودم تو رسیدی و شرابم کردی بی محابا به دلِ فاجعه افتادم؛ باز به گمانم که تو دیوانه حسابم کردی شهر انباشته از دود ...
ادامه مطلب »سردیِ دی…
آمدم با غزلِ حادثهی انسانها شبِ تلخیست؛ شبِ شاعریِ هذیانها ما همه خانه به دوشیم؛ چه باکی از مرگ؟ بگذارید بخوابیم به گورستانها بگذارید که در سردیِ دی، با وحشت زیر بوران، بفشاریم بههم دندانها شبِ تزویر، به تاریکیِ خود مشغولاست تا سر نیزه بمانند تنِ قرآنها شیخ در سایهی اوهام، غمِ دین میخورد …و نفهمید چه آورده سرِ ایمانها؟! ...
ادامه مطلب »به میمنت روز قلم: «صدای پای شب شعر»
روز قلم براهالی دیار قلم مبارک باد دوباره کلک غزل می رود قلم بزند به صفحه ی دل غمدیده رنگِ غم بزند دوباره قافیه با درد متحد شده است که باز حادثه ی دیگری رقم بزند رسیده از سفر چاه، کفتری به حضور که حرفهای دلش را در این حرم بزند صدایِ پای شبِ شعر می ...
ادامه مطلب »در انتظار نان و خرما…
می ریزد امشب از قلمها درد، برگرد حالا بیا از راه خود، برگرد، برگرد محضِ خداوندِ کبوترهای چاهی ای همنشینِ واژههای درد! برگرد شبهای کوفه، گرمِ لبخند تو بودند در سینهها حبس است آهِ سرد، برگرد امشب، تحجُّر در کمینت مانده تا صبح ای شب ستیز! از راهِ این شبگرد، برگرد تشنه به خون عدل و انصاف است ای مرد! ...
ادامه مطلب »«مست، تا لحظه افطار»
میرسد گاهی از این کوچهی خلوت، خبرت یک شب از راه بیا، باز نشینم به برت میکند روحِ مرا بین مناجات قنوت مست، تا لحظهی افطار، حضورِ سحرت مویِ تو باعث پیدایش شعری دگر است ریخته بافهای از جنسِ غزل دور سرت به دلم مانده در این تلخی ایام هنوز لذت بوسه ای از کنجِ لب پر شکرت کاش رد ...
ادامه مطلب »«جدایی از کسی که…»
کنار تو سخن گفتن از احوالم؛ عجب کاری! بله! انگار که در شوره زاری بذر می کاری
ادامه مطلب »