چشمم ابری و وا نشد بغضم باز باران و باز غوغا شد قطرهای بر قلم چکید امشب تا که این بیتها مقفا شد درد صفین و نهروان در دل از زمانی که عدل را آورد مرد لبخندِ بی بضاعتها بر سر چاهِ گریه، تنها شد… *** …مرد، گمنام بود و تنها بود مردِ شبهای نان و خرما بود نان جو ...
ادامه مطلب »