به نگاهت سوگند
غرق آشوبم و میرقصد باد
و در این بزمِ سپیدار، تو را میطلبم
عصر دیروز که سرگرم اقاقی بودم
به پرستوی مهاجر گفتم
خبرم را ببرد
به فراسوی زمان؛
مدتی هست که آوارهی اقلیم شبم
به نگاهت سوگند
چشم مهتاب مرا میطلبد
آه؛ باید بروم
پشت دریاچهی نور
بوسهی گرم خداوند مرا میخواند
آسمان، رقعهی ترحیم مرا آورده
«دور باید شد، دور»…
به نگاهت سوگند
اوج فوارهی احساس، سرِ چشمهی نور
شعر را بخشیدم
در عبور از شَبَهِ حادثهها
دو نفر آمده بودند به استقبالم
برزخی بود که الطاف خدا پیدا بود
گفته بودند که آنجا داغ است
اشتباهی که به مرداب تحجر میریخت…
من نمیترسیدم
و در آغوش گل نیلوفر
خوابم آرام گرفت
…و خدا با ما بود
به نگاهت سوگند
هر چه آنجا گشتم،
هرچه را میدیدم،
دیده بودم همه را در نفس آیینه…
…آی ای مردم شهر!
خبر از انسان است
خبر از پرسه زدن در وسط عاطفههاست
آسمان بیتاب است
بگذارید زمین بغض و بیارید دل بیکینه
محمدعلی عرب نژاد
از مجموعه شعر:
به وقت پارادیس