چشمم ابری و وا نشد بغضم
باز باران و باز غوغا شد
قطرهای بر قلم چکید امشب
تا که این بیتها مقفا شد
درد صفین و نهروان در دل
از زمانی که عدل را آورد
مرد لبخندِ بی بضاعتها
بر سر چاهِ گریه، تنها شد…
***
…مرد، گمنام بود و تنها بود
مردِ شبهای نان و خرما بود
نان جو با نمک… اذان گفتند
لحظه های وداع بابا شد
اشکِ مرغابیان در این خانه
سر راه همای رحمت ریخت
در به روی عدالتی مطلق
بسته بود؛ آه، ناگهان وا شد
یک نفر آمد و کمی خوابید
مُهر پیشانیاش نمایان بود
وقت تکبیر نافله، ناگاه
برق شمشیرِ کفر پیدا شد،
روحِ تزویر زنده در کوفه
شهر آکنده از تلاطم ها
ماه تابید بین محراب و
شور شقالقمر مهیّا شد
بشکند دستِ هر قلم در دست
اگر از دردِ چاه ننویسد
چاه نه، ماه نه، همان خورشید…
باز در واژههام غوغا شد…