لحظهلحظه که به اطراف خودم مینگرم
میرسد حادثهی تازهای از دور و برم
در میان همهی دغدغهها، مشغلهها…
در تلاشم که فقط آبرویم را بخرم
توی این شهر پر از حادثه و فتنه و شر
جرمم اینست که شاعر شدهام خیر سرم
پدرم گفت: “خفه!” من نگرانم نکند
بِشْکند حرمتی از ریش سفید پدرم
مادرم پشت سرم ذکر و دعا خوانده و من
راحت از کوچهی معشوقهی خود میگذرم
دخترم! دغدغه دارم که تو شاعر نشوی
و همین فکر مرا میکشد آخر، پسرم!
حرفها دارم و بگذار نگویم که مباد
نوزد شعلهای از آتشِ دل، در اثرم
هرچه اغیار بگویند به من، باد هواست
خم شده زیر غمِ تهمتِ یارم، کمرم