میرسد گاهی از این کوچهی خلوت، خبرت
یک شب از راه بیا، باز نشینم به برت
میکند روحِ مرا بین مناجات قنوت
مست، تا لحظهی افطار، حضورِ سحرت
مویِ تو باعث پیدایش شعری دگر است
ریخته بافهای از جنسِ غزل دور سرت
به دلم مانده در این تلخی ایام هنوز
لذت بوسه ای از کنجِ لب پر شکرت
کاش رد میشدی از کوچهی ما نیمه شبی
کاش گاهی به من خسته بیفتد گذرت
مطمئنم تو همانی که در این شهر مخوف
به دل آرامش کافی بدهد یک نظرت
در کویرِ دلِ عاکف غزلی کاشته ام
به امیدی که رسد از شب باران، خبرت