در کنار غواصان با محمود رجبعلی پور

akef94-68 ۱۷دیماه ۹۴ساعت شش و نیم عصر بود به دلم زد با خانواده برویم مراسم وادع با پیکرهای مطهر شهدای غواص.

نزدیک مصلای امام علی سوسوی یک بنر، خبر از ایستگاه صلواتی می داد. به دخترم گفتم: «بابا! بریم شربت بخوریم» نزدیک که شدیم دیدم با خط درشت نوشته: «ایستگاه صلواتی» و کمی ریزتر سمت چپ پایین بنر: «قرارگاه دانشجوی شهید حسن رجبعلی پور» ناخودآگاه به خانمم گفتم: یاد محمود رجبعلی پور(همکار قدیمی) بخیر… و غافل از اینکه این شهید-که امروز مهمان یک لیوان شربتش بودیم-برادر همان محمود خودمان است.

به اتفاق خانواده، قدم زنان تا میدان شورا رفتیم. با یکی دونفر از آشنایان و همکاران هم برخورد کردیم و این برخوردها، یاد دوران همکاری با «محمود رجبعلی پور» را بیشتر زنده می کرد.

تابلوها و ماکت های مسیر هم جالب بود. چندتایی رو عکس گرفتم.

«یونس» گم گشته، جای «یوسف» گم گشته را در شعر حضرت حافظ گرفته بود!

بروشوری رنگی و زیبا و منقش به تصویر سه شهید غواص کرمانی تحت عنوان «شهدا پیامی آورده اند» توزیع می شد. بین متن های داخل بروشور وصیتنامه ی شهدا بیش از همه چشم نواز بود. «محمدشیخ شعاعی» سفارش کرده بود:

«به دخترم دروغ نگویید!

نگویید من به سفر رفته‌ام

نگویید از سفر باز خواهم گشت

نگویید زیباترین هدیه را برایش به ارمغان خواهم آورد

به دخترم واقعیت را بگویید،

بگویید بخاطر آزادی تو

هزاران خمپاره دشمن

سینۀ پدرت را نشانه رفته‌اند…

akef94-69

…بگویید موشک‌های دشمن

انگشتان پدرت را در سومار

دست‌های پدرت را در میمک

پاهای پدرت را در موسیان

سینه پدرت را در شلمچه

چشمان پدرت را در هویزه

حنجرۀ پدرت را در ارتفاعات الله اکبر

خون پدرت را در رودخانۀ بهمنشیر

و قلب پدرت را در خونین شهر پرپر کرده‌اند

اما ایمان پدرت در تمام جبهه‌ها می‌جنگد

به دخترم واقعیت را بگویید!

بگذارید قلب کوچک دخترم ترک بردارد و

نفرت همیشگی از استعمار در آن بدواند

بگذارید دخترم بداند که چرا عکس پدرش را بزرگ کرده‌اند…

…و چرا پدرش به خانه بر نمی‌گردد

بگذارید دخترم به‌جای عروسک بازی

نارنجک را بیاموزد

به‌جای ترانه، فریاد را بیاموزد

و به‌جای جغرافیای جهان،

تاریخ جهان خواران را بیاموزد

به دخترم دروغ نگویید…

…به دخترم واقعیت را بگویید

می‌خواهم دخترم دشمن را بشناسد

امپریالیسم را بشناسد

استعمار را بشناسد

به دخترم بگویید من شهید شدم

بگذارید دخترم تنها به دریای خون شهیدان هویزه بیندیشد…»

و «حسن رجبعلی پور» وصیت کرده بود:

«سخنی چند با کسانی دارم که چند روزی بعد از ما به زندگی دردنیا مشغولند و آن اینکه خیال نکنید که زندگی دنیا دائمی است شما هم از این دنیا جدا می شوید اجل به سراغ شما هم می آید دیر و زود دستتان را از دنیا و آنچه در آن است کوتاه می کند روزی می رسد که نه فرزند ونه مال ونه جاه و مقام و هیچ یک به کار نمی آید ومانع ازمرگ نمی شود وروزی می رسد که خدا پرده برمی دارد وهمه را بازخواست می کشاند پس چگونه خواهد بود حال کسی که مورد رحمت قرار نگیرد… تا دستتان از دنیا قطع نشده فکری به حال خودکنید وفرصت را ازدست ندهید که دیگر برنمی گردد. هرلحظه به یاد خدا باشید ودرراه رضای او بکوشید و برخودسختی های ناشی از تلاش را تحمل کنید مبادا درهیچ یک از امور دین سست شوید با جدییت استقامت درانجام امور دین تلاش کنید ونگذارید احدی اموردینی شما را سست کند و شما راوسوسه کند… با خواندن آیه های قرآن ودرک آن قلبهای خود را روشن کنید همیشه دنباله رو امام و رهبر باشید وهرگز به چپ وراست وراههای انحرافی کشیده … وتا پیروزی نهایی با دشمنان اسلام بجنگید»

***

دوربینی که دست دخترم بود از خودم هم چند تا عکس ناگهانی، هنگام خواندن بروشورها گرفته بود.

انگار بعد از مدت ها خبری در راه بود که داشت به قول امروزی ها «موج مثبت» میداد. خرافاتی نیستم ولی اینگونه مسائل را نشانه میدانم و درباره اش حرف فراوان دارم. هرکسی که خواست بیاید برایش حرف بزنم. مفصل…

بگذریم…

برگشتیم مصلا و نماز مغرب و عشاء و صف جلوی ما چهره ای که فکر نمی کردم اینجا ببینمش.

«محمود رجبعلی پور!!»

حواسِ پرت ما، در نماز عشاء پرت تر شد و… بی خیال

کفر نگوییم بهتر است.

خلاصه نماز عشاء که تمام شد جلو رفتم و بعد از احوال پرسی صورتش را بوسیدم.

آری واقعا محمود بود با همان قیافه ی درب و داغون و فک کج و چهره ی منحصر بفردی که بیش از شصت مرتبه تحت عمل جراحی های متعدد قرار گرفته بود و ردپای چکمه های صدام که بر صورتش نمایان بود. با همان دستمال کاغذی همیگشی در دستش، که نزدیکانش فلسفه ی این صورت بدون فک و دستمال کاغذی را خوب میدانند.

مو و ریش سفید «محمود رجبعلی پور» حکایت غریبی از روزهای سخت داشت. احوال «جواد عرب نژاد» را پرسید. گفتم که دردهای این روزها و آن روزها همچنان آزارش می دهد. داخل پرانتز: پدرم را می گویم؛ دیگر کمتر کسی از همکاران جدیدالورود استانداری کرمان او را به یاد دارد. همان بهتر جوادها و محمودها از خاطره ها بروند. برخی سینه ها جای برخی خاطره ها نیست. مگر نه آقای قلم!؟

گفتم: حاج آقا! همین الان مقر شهید رجبعلی پور با خانواده یاد شما کردیم. چیزی نگفت: بروشور شهید حسن رجبعلی پور در دستم بود نشانش دادم. باز هم انگار نمیخواهد حرفی بزند! بغض هم که دارد. خودم پرسیدم:

– این شهید غواص با شما نسبتی دارد؟

– برادرم هستن!!!!

– برادر شما؟

– بله…

***

بابا! این محمود هم عجب موجودی عجیب و غریبیست. بیست سال است که میشناسمش. از دوران جوانی.

یکبار نخواست بگوید که من برادر شهید هستم. اگرچه خودش هم با آن صورت ترکش خورده، دست کمی از شهید نداشت…

گفتم: نمیدانستم!! مقصر خودتان هستید که نمیگویید.

لبخند زد و باز چیزی نگفت.

ادامه دادم؛ شما قبل از شهادت برادرتان مجروح شدید؟ گفت نه من که مجروح شدم یک ماه بعد برادرم «احمد» شهید شد و پنج سال بعد هم «حسن».

دیگر اینجا محل بُهت بود واقعا…

– مگر برادر دیگری هم از شما شهید شده؟

– آره، احمد

یک نفر سمت راست من نشسته بود، جمعیت داخل مصلا درحال پراکنده شدن بود. هنوز شهدای غواص را نیاورده بودند. گرم صحبت با محمود دوربین را دادم به نفر کنار دستم گفتم که یواشکی چندتا عکس از من و محمود بگیرد. البته بعدش محمود هم فهمید…

گفتگو ادامه پیدا کرد.

پسر محمود همراه خواهر زاده ی محمود آمدند.

معرفی کرد و بعد به پسرش گفت:

– یادت میاد آقای جواد عرب نژاد که آن روز آمد قم منزل ما؟ یک تابلوی قالی آورد که نوشته بود: «سلام بر شهیدان؟؟»

– آره یادم هست

– این آقا، پسر همان جواد عرب نژاد است…

***

حرف های حسن رجبعلی پور در وصیتنامه اش عین پتک به سرم میخورد: «…خیال نکنید که زندگی دنیا دائمی است شما هم از این دنیا جدا می شوید اجل به سراغ شما هم می آید دیر و زود دستتان را از دنیا و آنچه در آن است کوتاه می کند…»

***

«محمود رجبعلی پور» میخواست برود از خیابان و پیکر برادر غواصش را از همانجا همراهی و تا مصلا بدرقه کند. خداحافظی کرد و پسر جواد عربنژاد در همان بهت ماند که خدایا!

ماجرای خاله زنک های امروز صبح داخل اداره و…

…و عصر ایستگاه صلواتی شهید حسن…

…و امشب، مصلا و محمود…

این ها یا خواب است و یا خرافات

آری این روزها همه ی واقعیت ها در نظر برخی ها افسانه شده است…

جای خالی «محمودها» و «جوادها» در استانداری کرمان…

… و حالا اشکی که دیگر امان نمی دهد که قلمم بیش از این بنویسد…

دروغ نگفتم؛ بروید از خود محمود بپرسید.

والسلام.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
x

شاید بپسندید

مسمومیت دانش‌آموزان

#هوالعزیز گاهی بر سر برخی مسائل اجتماعی و یا حتی اعتقادی با دخترم اختلاف‌نظرهای جدی دارم و برخی مواقع این اختلاف نظرها به بحث‌های جدی کشیده می‌شود و بعضا جدال‌مان بشدت بالا می گیرد، با اینکه برایم آینده و اندیشه‌ی دخترم، خیلی ...

چه کسی جاسوس است؟

چه کسی جاسوس است؟! بدون مقدمه اینکه به‌جای یک عقیق دو عدد به انگشتانش دارد؛ به‌جای یک اثر ، سه اثر سجده بر پیشانی دارد؛ یقه‌ی پیراهنش را هم تا آخر بسته است؛ ته ریش هم دارد؛ حرف هم که می‌زند انگار دکترای ...

تقدیم به مهر

🖤تقدیم به مهر: زمانِ رعد و برق خطبه‌اش، هنگام طوفانش زمین می‌لرزد از آرایه‌های قهرِ پنهانش مدد کن ای قلم! امشب که بی‌پروا زدم دل را به اقیانوس مواجی که پیدا نیست پایانش کتابی مملوِ از فضل است و باید عالَمی عالِم ...