امروز زادروز مبارک پدر بسیار عزیزم جواد عربنژاد بود. خدا به من توفیق داد با افتخار تمام و کمال، کل روز رو در خدمت بابا باشم. البته متاسفانه بدلیل اینکه به علت بیماری، کمی ناخوش احوال بودند، توفیق یار نشد بتوانم یک عکس از ۶۰سالگی ایشان بگیرم. روز به روز پیر شدن پدرم را میبینم. پدرم ۶۰ساله شد درحالیکه این روزها، حال و روز و چهرهی دوستداشتنی پدرم، خیلی پیرتر از سنش نشان میدهد.
پدرم را میشناسم نه فقط بعنوان یک پدر، بلکه به عنوان شخصیتی که او را خیلی خوب فهمیدهام. او یک جانباز بی ادعاست که همیشه از طرح و بیان مجاهدتهای شجاعانه و از بازگویی خاطرات دوران دفاع جانانهاش از کیان و وطن و ناموسش، فراری بوده و هست. جوادعرب نژاد یک شخصیت محبوب و دوستداشتنی و مهربان اما پیر روزگار است.
قبلترها با خودم فکر میکردم پیری پدرم بجز کهولت سن، صرفا به مسایل و مشکلات جسمی و جراحتهای ناشی از دوران جنگ ارتباط دارد؛ اما اتفاقاتی که این روزها برای خودم پیشامد کرده است، داستانی نو را برایم بازگو میکند که قطعا اینگونه پیشآمدها در این شش دههی اخیر بسیار فراوان برای پدرم نیز رخ داده است و بطور قطع بیش از همه چیز به پیر شدن زودهنگام او کمک کرده است؛ اینکه یک عده هستند و بر خلاف ادعای فراوانی که دارند؛ فاقد منطق و اخلاق و انصافند. حرمت نان و نمک و دوستی را نمیدانند و گاهی آنقدر حسادت و عداوت میکنند که دنیا را با همهی زیبایی و طراوتش، مانند یک زندان، برای انسان تیره و تار میسازند.
بگذریم
این روزها فهمیدهام که آدمها پیر میشوند و این پیری دلیل فراوان دارد.
پدر عزیزم!
سایهات بر سرم مستدام
عمرت طولانی
پسر ناخلفت عاکف