در این شهر، راهی به جایی ندارم
به جز دردها آشنایی ندارم
بدور از صفِ مدعیان نشستم
همین هستم و ادعایی ندارم
تو ای شیخ! باش و خدایی که داری
که من جز بتِ خود، خدایی ندارم
میان همه دلبریهایِ دنیا
پری رویِ بالا بلایی ندارم
چنان بی تو غرقِ سکوتم که حتی
غم و هق هقِ بی صدایی ندارم
در این راه، ماندم که ماندم که ماندم…
حقیقت همین است؛… پایی ندارم
قفس، بکشند یا درش بسته باشد
زمانی که بالِ رهایی ندارم،
زمانی که حتی تو هم قهر کردی؛
زمانی که نای و نوایی ندارم
شبِ شعرِ عاکف، سرم را بریدند؛
ولی حیف کرببلایی ندارم