چه قَدَر چشم های تو نازند
مثل آهو، شبیه یک بادام
خم ابروت مثل یک شمشیر
سرخی گونه ات شبیه جام
می شود با تو رفت تا دریا
با تو باید سوار قایق شد
می شود با تو عشق را فهمید
می شود با تو مست و عاشق شد
زیر این چهره ی پر از خنده
صورتی غرق ابر و باران است
تازه فهمیده ام عزیز من!
حرف آغاز، خط پایان است
هرچه آدم شوم تو هم حوّا
ما بدور از بهشت می مانیم
من و تو در مسیر این جاده
یکنفس توبه نامه میخوانیم
غم مخور نازنین! جدایی ها
فصل آغازِ درد شاعرهاست
فصل آغاز یک سفر در خود
فصل آزادی مسافرهاست
بین نامردمان این وادی
نارفیقی هنوز هم جاریست
بین تک بیت های هر شعری
آتش واژه های غم جاریست
من از این عشق لعنتی آخر
یک بغل درد، با خودم بردم
گله مند از غریبه ها بودم
آخر از آشنا رکب خوردم…