آمدم تا وسط هلهلهی شهر فرات
غسل دادم قلمم را به دلِ نهر فرات؟!
«دوش میآمد و رخساره برافروخته بود»
مشک بردوش و دوچشمش غزلِ قهر فرات
مشک بر دوش شد و پُر زِ می نابش کرد
عطشِ عشق، در این میکده بیتابش کرد
چشمها خیره به این سورهی احساس شده
داسها تشنهی خون بدن یاس شده
آب در مُشت و لبان تشنه و دریا محوِ
غیرت و عشق و وفاداری عباس شده
آمده باز رجز خواند و غوغا بکند
راز، با دلبرِ خود بر لب دریا بکند
آمده مست شود؛ عشق به تصویر کشد
خطِّ بطلان به روی لشکر تزویر کشد
ادب اینجاست ولی دیدهی او پرخون است
یک نفر آید و از چشمِ ادب تیر کشد
دستش افتاد ولی نخل، تماشایی شد
شاعر! از عشق بگو؛ وقت غزل زایی شد
علم افتاده و یک قافله، بی دست شده
شرم دارد که در این معرکه پابست شده
ساقیِ عشق و ادب را لب دریا دیدم
پیشتر از همه، انگار خودش مست شده
مستتر از همگان، رقصکنان می آید
از لب بحر جنون دُرِّ گران می آید