امروز رو در خانوک شهر و زادگاه اجدادیام سپری کردم. سخته آدم یه روز بره توی شهرش و مثل دیوونهها دنبال نشانههای اصالتش بگرده و ببینه دیگه نه خبری از پدربزرگ هست و نه اثری از مادربزرگ و نه یادی از بزرگان شهر… و ببینه برکت روزهای قدیم از شهرش رفته و ببینه صحرا و باغ های شهرش رو به خشکی و بلبلان رو به انزوا و دیوارههای قدیمی شهر رو به فرسودگیه و ببینه کسی حواسش به این خشکسالی نیست. البته نه خشکسالی زمین و باغ و صحرا بلکه خشکسالی انسانها و انسانیتها و خشکسالی عاطفهها و خشکسالی معرفتها و خشکسالی اخلاق و خشکسالی لبخندها و خشکسالی شعور و خشکسالی نخبهها و شایستگیها و عدهای تازه از راه آمده که هیچ و هیچ بویی از معرفت و جوانمردی وادب و شخصیت و اصالت ندارند، اجازه پیدا کنند تا براحتی به اصالتت توهین کنند…
اُف به این همه بی شرمی و وقاحت و بی چشم و رویی
اُف به نوکیسههای تازه به دوران رسیده
اُف به هرچی انسان نمای بی اخلاق و بی شخصیت و بی هویت
اُف به روزهای بی بزرگتر…
و اُف به روزهایی که واژهی احترام را باید در زبالههای شهر جستجو کرد…
دلم برای داییهای دوران کودکی خیلی تنگ شده!!!
آخ
عاکف-لحظات نارنجی پر ازدرد
۱۲آذر ۹۵