میبرد دل را شکوه قامت رعنای تو
دشت زیبا میشود از عطرِ روح افزای تو
شهر اذعان کرده گلها را به وجد آورده است
در میانِ بوستان، رقاصی زیبای تو
غنچههای نسترن، میریزد از شاخِ لبت
باغ، مبهوت است از حاضرجوابیهای تو
گریه می ریزم به یمن مقدمِ تو بیت بیت
می نشیند شبنمِ اشکِ غزل در پای تو
می تراود یک بغل شعرِ پر از ایهام و عشق
تازگیها از بیانِ تازه و شیوای تو
میرسد روزی که آخر در دلت جا میکنم
میخزم در سایهی لبخند بی همتای تو
غمزهای کن شعر عاکف را کمی تغییر ده
در میان بیت هایم مانده خالی جای تو