هوالجواد…
از روي امثال پدرم خجالت مي كشم…
از ديروز تا الان با خودم ميگويم بنويسم يانه؟؟!…
***
ساعت يك ربع به ده از بسيج ادارات(شهيد باهنر)با من تماس گرفتند:
– امروز جلسهي هفتهي بسيج در تالار شهيد مرتضوي برگزار ميشود. شما هم تشريف بياوريد.
– چرا من بايد بيايم؟
– براي گرفتن لوح تقدير؟
– لوح تقدير؟… به چه مناسبت؟
– به مناسبت هفتهي بسيج؟
– چرا من؟
– بعنوان بسيجي فعال!!؟
– به امضاي كي؟
– استاندار!
– من كه بسيجي نيستم…
– شوخي نكن؛ به هرحال بايد بيايي. منتظريم.
خلاصه اينكه علي رغم دغدغهاي كه در كار اداري و پاسخ به ارباب رجوع و… داشتم، رفتم. جلسهي خوبي نبود. خوب نبود به لحاظ اينكه احساس ميكردم اين جلسه به هيچ عنوان جاي من نيست. صبح قبل از آمدن به اداره به پدرم سر زدم. دوباره خوابيده بود و پتو را روي سرش كشيده بود و مثل اينكه دوباره از ديدن ديدنيها و شنيدن شنيدنيهاي دنيا صرف نظر كرده بود. پدري مثل يك فرشتهي نجات، براي پسر ناخلفي مثل من. پدري كه هيچ زمان دوست نداشت كارمند شوم مخصوصاً كا در”…..” را اصلاً متناسب تفكر و انديشهي من نميدانست.(از خوانندهها به جهت سانسور نوشتهام عذر خواهي ميكنم. به جهت جبر زمانه نمي توانم بيش از اين اطلاعات بدهم). پدري مثل يك گوهر دست نايافتني. پدري كه مرشد و مراد عاكف بوده و هست و خواهد بود. پدري با سالها سابقهي حضور در دفاع مقدس و بدن شيميايي و ا
عصاب به هم ريخته از موج انفجار و…
و جانبازي صبور و سرشار از غرور و با اين همه اوضاع و احوال به هم ريخته جسمی و روحي، هنوز رنگ بنياد جانبازان را نديده و نميخواهد كه ببيند.
پدرم مي گويد: من جانباز نيستم جانبازان اصلي شهدايند!! ما كه جاني نباختيم جانباز آنانند كه عارفانه جان باختند ولي نه درصد گرفتند و نه درجه و پست و نه منصب و نه لوح تقدير.
آري این مرد بزرگ، پدر من است و م
ن از روي او و امثال او که کمیاب ترین مردان جهانند، بشدت خجالت ميكشم. اینگونه لوح تقديرها را بايد به او ميدادند نه به شخصي مثل كه اصلاً نميفهم بسيج يعني چه؟
عاكف جان! لطفاً خفه!…