مدتیست وقتی ماه مهر نزدیک میشود یاد روزهای پر رمرز و رازی می افتم که متاسفانه تکرار شدنی نیست.
لذت منحصر بفردِ خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب، بین ساعات ۷:۰۰ تا ۷:۱۵ صبح
لذت اینکه در به در دنبال یکی می گشتیم کتاب های نوی اول سال را جلد کند!
عادت همیشگی ام این بود داخل کلاس که غالباً به شمارش همکلاسی ها مشغول میشدم تا ببینم کدام پاراگراف، سهم روخوانی من خواهد شد!…
یادش بخیر یکی از استرس های زمان مدرسه این بود که زنگ ورزش چه روز و چه ساعتی در هفته خواهد بود و وقتی زنگ ورزش دو زنگ آخر پنجشنبه می افتاد از لذت انتصاب به عنوان مدیر کل شرکت مایکروسافت هم بالاتر بود.
مدرسه که میرفتیم همیشه سر کلاس درس به این فکر میکردیم که اگه پنکه ی سقفی از سقف جدا شود کدام یک از همکهاسی ها احتمالا بی سر خواهند شد!
وقتی سر کلاس درس حوصله هیچ چیز را نداشتیم، خیلی راحت و الکی تراشیدن مداد را بهانه میکردیم و از روی نیمکت دونفره ی چوبی بلند میشدیم میرفتیم گوشه ی کلاس، کنار سطل زباله و خوشحال از اینکه چه کلاه بزرگی سر معلم گذاشتیم.
بزرگترین آرمان و آرزوی ما این بود که وقتی از دوست خود می پرسیدیم درس شما کجاست؟ یکی دو تا درس از ما عقب تر باشند.
خیلی خوب یادم هست اوج احترام و عزتی که برای یک درس قائل بودیم، این بود که دفتر صد برگ برایش انتخاب می کردیم!!
بهترین ساعات مدرسه زنگ تفریح بود و بهتر از همه ی این ها، زنگ آخر و پاتوق بچه ها جلوی دکه پیراشکی فروشی آقا مراد بود.
بزرگتری غم ما این بود که اگه توپ فوتبال یا بستکبال بدست هر کدام از ما و به هر دلیلی پاره می شد باید دوهفته از ورزش کردن محروم می شدیم.
دردی بالاتر از زمین خوردن در راه پله های مدرسه را نداشتیم و سخت ترین معمای آن دوران این بود که چطوری به بابا یا مامان بگوییم، که از جعبه مداد رنگی دوازده رنگمان، مداد سبز و بنفش گم شده است؟!!
دلنشین بود