باران در کویر عشق های کاغذی(معرفی دو کتاب از زهرا وهاب)

بنام حضرت دوستakef94-58

«من در سرزمینی بالیدم که مردمش نان بر سفره نداشتند امازینت بخش اتاقشان طاقچه های پراز کتاب بود و آنان نیز که خواندن نمی توانستند خود مردمانی بودند بخرد و فرهنگ مدار با احساساتی ظریف و شاعرانه»

«…هنگامی که در تعقیبات اذان صدایش می شکست دیگر آن پدرِ تندخویِ عصبانیِ بد اخم و تَخم نبود. مظهر عطوفت و مهربانی بود که آرام آرام ما را به دنیای نور و روشنایی می برد. و مانیز همفدمان نو پایی بودیم که در این سفر روحانی با قدم دل او را همراهی می کردیم…»

این عبارت های پر از احساس و گویای واقعیت های تلخ و شیرین و زیبا، مربوط به احوالات مردمان سرزمینی بنام خور و بیابانک-یکی از شهرستان‌های استان اصفهان-است. مرکز این شهرستان، شهر خور است که خانم «زهرا وهاب» یا همان «ساقی» در پاییز سال ۱۳۵۲ درآنجا دیده به جهان گشود. این شاعره توانمند و ادیب سرزمین کویری ایران درباره ی روزها و سال های نخستین زندگی خود چنین می گوید: «من خودم به یاد ندارم،اما دفترچه ی کوچکی به نام شناسنامه که هویت سنگین و بی حاصل مرا یدک میکشد، حکایت از این دارد که در آغازین روز پاییزی سال۱۳۵۲،جواز ورودم به دنیای ساکنین زمین صادر شد. من از کودکی هایم که بی شک شادترین دوران زندگیم بوده است، چیز زیادی بیاد ندارم. گه گاه تصویرهایی مبهم و مات از شیطنت های کودکانه، از بازی کردن زیر آفتاب داغ تابستان در هوای دم کرده کویر روی ریگزار نزدیک خانه، از قیل و قال با برادرها و خواهرهایم، از دعواها و قهر و آشتی دم به دم، از صدای لااله الا الله پدرم در موقع ورود به خانه که هر وقت می شنیدیم من و برادرهایم دست از لجاجت بر می داشتیم و با هم آشتی می کردیم و خیلی چیزهای دیگر… می آیند و از کوچه های خاطراتم عبور می کنند و خدا می داند که همین تصورات مبهم و گذرا، چه حلاوتی را به روح و جانم می دمند. چه روزهای قشنگی بود…»

«ساقی» در مقدمه ی کتاب «باران در کویر» اینگونه آورده است: «عاشق شعر و ادبیات بودم. البته گاهی هم نثرهای ادبی کوتاه و بلند می نوشتم که فقط به درد خودم می خورد و برای دل خودم بود. اما همیشه دوست داشتم چیزی بنویسم که دست کم اطرافیانم از خواندنش لذت ببرند.و این روز با نگاه مهربان و محبت آمیز مولایم،امام رضا(علیه السلام)در روز تولدشان به حقیقت پیوست. میتوانم بگویم ایشان نخستین و ناب ترین دلیل سروده هایم شدند.(البته شاید این تصور شخصی من باشد و کسانی که این مجموعه را می خوانند، چیز قابل توجهی در آن پیدا نکنند)»

در ادامه و قسمت های پایانی مقدمه این کتاب کاملا مشهود است که زهرا وهاب ارادت عجیبی به «هشتمین امام شیعیان حضرت علی ابن موسی الرضا» علیه السلام دارد.

و در این مقدمه میخوانیم:

«خوش به حال دخترک تنهای کودکی هایم

وقتی که شعرهای کودکان می خواند…

***

تمام شاعران این سرزمین

در همه شعرها و غزل هایشان

“ترا” خطاب کرده اند…»

و الی آخر، که گویای ارادت پاک و معصومانه و پر از عشق ساقی به امیر ارض طوس است

ورق به ورق و صفحه به صفحه ی این کتاب گویای احساسات پاک «ساقی» و مملو از طراوت و ترنم و عشق است. عشق به خدا، دین، زندگی، انسان، عشق به امام رئوف و این عشق است که شعر زهرا وهاب را منحصربفرد کرده است. در میان همه ی ابیات و اشعار و نوشته های زیبای این کتاب، شعر زیبایی که در این کتاب خواندم و بیش از همه به دلم نشست:

خیال روی تو از ذهن روزگار، گذشت

وروزگار سیاهم به انتظار، گذشت

گذشتی از من وبعد از تو عمر کوتاهم

به خواندن غزلی تلخ وگریه دار، گذشت

دوباره مثل همیشه بهار سهم تو شد

وسالهای من خسته بی بهار، گذشت

نگاه من به کدامین مدار می چرخید

که از حوالی یک چشم بی مدار،گذشت

به شام تارم اگر نور بی فروغی بود

شبیه نغمه ای از پرده های تار، گذشت

میان موج خروشان شکست قایق من

ولی به عشق تو از موج بی کنار،گذشت

قرارِ بی تو شکستن نبود ساده ولی،

پس از عبور تو لرزید و از قرار،گذشت

تمام حیرتم از ادعای عشق تو بود

که بی ترحم از این عشق آشکار،گذشت

نوید صلح کجا رفت؟سهل و ساده بگو

چگونه می شود از صلح پایدار، گذشت

من از نهایت احساس خویش میگفتم

که بی نهایت من،سرد و سایه وار،گذشت

چکید اشک من و از کنار غمهایم

برای دیدن چشمان اشک بار، گذشت

پناه آخر “ساقی”،شکارگاه تو شد

چه ساده از سر خود،در پناه دار، گذشت

***

«عشق های کاغذی» را بر میدارم؛

عاشقانه ای در مقدمه از «زهرا»:

«لیلاترینم !سلام

تو اگر برای دیگران یک نفر باشی،برای من همه ی دنیایی به تو گفته بودم که به اندازه ی تمام دنیا، برایم ارزش داری…

لیلای سیاه چشم من!

بی دلیل دوستت دارم و یقین دارم هرکس بدنبال سرزمین بدون مرز عشق باشد، به طور قطع آن را در ورای روح بلند تو خواهد یافت…

لیلای عاشق من!

مرا با خود ببر تا هرکجا که دلت میخواهد. چشم هایم را میبندم و فقط دنبالت می آیم. می آیم بی آنکه بپرسم بی آنکه بپرسم به کجا می بری ام؟!»

***

ورق می زنم و میخوانم:

زیباترین طلوع فلک می شدم اگر
در آسمان قلب تو خورشید می شدم
یا دست کم شبیه همان ماه نقره ای
وقتی به روی خواب تو تابید می شدم

می خواستم غروب کنم تا دوباره صبح
آهسته باز سر بکشم توی خواب تو
می خواستم به جای تو باشم،نه جای من !
می شد اگر که رخ بکشم در نقاب تو

خود را به این امید رها کرده ام که تو
دست مرا گرفته و پیدا کنی مرا
شک می کنم به عشق و صداقت اگر شبی
اشک مرا ندیده و دریا کنی مرا

من در خیال خام خود از روی سادگی
گاهی به عمد مثل تو رفتار می کنم
اما اثر نمی کند این نقش و خویش را
با این دروغ محض گرفتار می کنم

من با همین دروغ همین کذب بی اساس
سر می کنم مگر تو نگاهم کنی شبی
وقتی نگاه حاجت من بود می شود
با خنجر نگاه تباهم کنی شبی

گاهی حسود می شوم و شعله ی حسد
سر می کشد میان دل پر حسادتم
تنها دلیل حسرت من!این گناه را
بگذار پای سادگیم،پای عادتم

تا من فریب می خورم از دست غفلتم
حس می کنم به حال دلم گریه می کنی
حس می کنم که چتر دلت را به خاطرم
مثل همیشه روی سرم سایه می کنی

“ساقی” بگو اگر چه دروغم ولی شما
رسوا نکن دروغ دلم را به سادگی
بگذار در خیال خودم عاشقی کنم
دل خوش کنم دوباره به معنای زندگی

***

ورق می زنم

و به آخرین صفحه می رسم:

«کوچه های قدیمی هنوز پر از گودال های کوچک و بزرگ اند

باران که می آید،

رهگذرانی که از زلال بارانی گودال ها خیس می شوند،

حرف هایی که گفته نمی شوند، گوش هایی که نمی شنوند،

چه حکایت غریبی دارد باران

و باران باریده بود، اتومبیل از کنارم رد شد و من خیس شدم

خواستم چیزی بگویم، چشمم خیره ماند به ماهی که وسط گودال می درخشید

نگاهم را روی سطح ناصاف کوچه ی قدیمی پیر چرخاندم

آری! ماه تکثیر شده بود

به همین سادگی!…»

***

و در ختام کلام، سخنی با نهایت وقاحت با ساقی:

شاعره ی گرانقدر شوره زار کویر ایران زمین!

این روزها که از «شهد شوره زار» شما در فضای مجازی خبری نیست و در فضای حقیقی هم سرم به سپید و قهوه ایِ «کاغذ» و «کویر» گرم و دلم به «باران» و «عشق» خوش است؛

این روزها که در عبور از مرز جوانی به میانسالی با قلبی سیاه و زبانی لکنت آلود دعایم سلامتی ساقییست؛

این روزها که قلم شکسته ی عاکف قصه های ناگفته ای را به شبه غزل های ناموزون و بد ترکیب بدل می کند؛

این روزها که همه شاعر شده اند و ادیب ولی خبری از شعر و ادب نیست؛

این روزها؛ آری این روزها

دلم لک زده برای ایستادن در صحن جامع رضوی و نشستن در رواق های گوهرشاد و نظاره کردن به دخیل های پنجره فولاد و خوردن جرعه ای از سقاخانه ی اسماعیل طلایی

بلد نیستم حرف بزنم.

والسلام.

م.ع(عاکف)

۴ مرداد ماه نودو وچهار(کویری ترین لحظات کرمان)

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
x

شاید بپسندید

مسمومیت دانش‌آموزان

#هوالعزیز گاهی بر سر برخی مسائل اجتماعی و یا حتی اعتقادی با دخترم اختلاف‌نظرهای جدی دارم و برخی مواقع این اختلاف نظرها به بحث‌های جدی کشیده می‌شود و بعضا جدال‌مان بشدت بالا می گیرد، با اینکه برایم آینده و اندیشه‌ی دخترم، خیلی ...

چه کسی جاسوس است؟

چه کسی جاسوس است؟! بدون مقدمه اینکه به‌جای یک عقیق دو عدد به انگشتانش دارد؛ به‌جای یک اثر ، سه اثر سجده بر پیشانی دارد؛ یقه‌ی پیراهنش را هم تا آخر بسته است؛ ته ریش هم دارد؛ حرف هم که می‌زند انگار دکترای ...

تقدیم به مهر

🖤تقدیم به مهر: زمانِ رعد و برق خطبه‌اش، هنگام طوفانش زمین می‌لرزد از آرایه‌های قهرِ پنهانش مدد کن ای قلم! امشب که بی‌پروا زدم دل را به اقیانوس مواجی که پیدا نیست پایانش کتابی مملوِ از فضل است و باید عالَمی عالِم ...