این شب ها به تمامی درد پی بردم
تمام درد…
از سر انگشتان پا تا موخورک تاج سرم
این شب ها که هر کدامش تیره تر از شب گذشته است…
خوابهایم تعبیر انزوال من است.
این شب ها تاریک تر از همه ی سی سال گذشته است
دارد نفسم تنگ میشود
و فکرم،
قلبم،
همچنین حال و آینده ام…
سرم مانند سوت قطاری در معرض خطر فریاد میکشد.
یکی مرا نگه دارد،
دارم واژگون می شوم.
و وقتی اطرافیانم در پاسخ به درد دل کهنه ام
مرا به نوشتن طومار محکوم می کنند
گویی مانند «بیژن» در سراشیبی دفن شده ام که از سیلاب پاییز و برف زمستان و باران بهار و رود تابستان تنها و تنها قطره ای و نمی به استخوان های پوکم می رسد!!
خوش بحال آنان که دستشان را حتی بدون احساس کسی گرفته است.
و بدا بحال من که دستم را مدتهاست رها کرده اند، به امان خدا..
عفونت زخم سرباز کرده ی من تا قعر استخوانم نفوذ کرده است.
دارم میروم…
“عاکف”
شعر بالا در جواب شعر زیر سروده شده است:
این روزها…
این روزها بودنم درد میکند
تمام بودنم از سیر تا پیازش
این روزها هر روز که می اید سر یک روز دیگر
احساس میکنم در حال نزولم
این روزها تنهایی ام درد میکند
حرف زدنم درد میکند
اندیشه ام
احساسم
رویایم
غده هیپوفیز مغزم درد میکند
و وقتی دیگران در جواب حرفهایم
دست میکشند به اشکهای صورتم
گویی سوار سرسره ای شده ام که زیر پایم دره ای رویاییست
و دستم را دستی گرفته که از هر احساسی،
از هر اندیشه و رویایی خالیست
زخم سروهای سرنگون در بدنم سرباز کرده
این روزها…
ساعت ۱۹:۲۵ دقیقه چهارشنبه شب
“شهرزاد”