آمدم با غزلِ حادثهی انسانها
شبِ تلخیست؛ شبِ شاعریِ هذیانها
ما همه خانه به دوشیم؛ چه باکی از مرگ؟
بگذارید بخوابیم به گورستانها
بگذارید که در سردیِ دی، با وحشت
زیر بوران، بفشاریم بههم دندانها
شبِ تزویر، به تاریکیِ خود مشغولاست
تا سر نیزه بمانند تنِ قرآنها
شیخ در سایهی اوهام، غمِ دین میخورد
…و نفهمید چه آورده سرِ ایمانها؟!
ساربان خستهی راه است و بیابان در پیش
کاش بیدار شود قافلهی وجدانها
کاش از آه کسی باز ورق برگردد
کاش یکباره فرو کش بکند طغیانها
محمدعلی عربنژاد_عاکف