دلم گرفته چنان از هوای این وادی
که خط کشیده دلم دور اسم آزادی
خدا گواست در این شهر، یک مسلمان نیست
به کفر دلخوشم و آرمان الحادی
غریب ماندهام؛ ای مرگ! پس بیا دیگر
مرا ببر به همان سرزمین اجدادی
شدم غریب غزلها درست وقتی که
تو در میان قوافی، غریب رخ دادی
ندیدمت؛ تو نبودی کنار من هرگز
شبیه اشکِ من از چشمهام افتادی
کمی غزل، لب معشوق و گوشهای خلوت
تمام آرزوی مردهای خردادی…