«حميد عرب نژاد خانوکی» فرزند حیدر در سال ۱۳۳۲ در روستاي «حميديه» از توابع شهر «زرند» در استان «کرمان» به دنيا آمد. در کودکي پدر ومادرش را از دست داد اما سايه برادران متدين خودرا بربالاي سر داشت .حميد با تنهايي و مشقت زياد تحصيلات ابتدايي ومتوسطه خود را به پايان رساند .در دوران سربازي از نزديک ديکتا توري حکومت پهلوي را با پوست و گوشت خود احساس مي کرد .اين آگاهي راه تازه اي پيش پاي حميد گذاشت وآن مبارزه با ظلم و ستم آن روز بود .تلاش حميد در آن روزها به ياد ماندني است .
وقتي ديواره هاي ديکتا توري فرو ريخت حميد لباس سبز پاسداري ازانقلاب را به تن کرد وبه مقابله با اشرار و ضد انقلاب پرداخت .
حوادث کردستان او را به مهاباد کشاند و به همراه مردان دليري که براي کوتاه کردن دست بيگانه ها به آن خطه آمده بودند، به پيکار مشغول شد .
حميد عرب نژاد در عمليات بيت المقدس پيش از آن که نسيم اروند چهره مردانه اش را نوازش دهد و چشمانش باديدن مسجد جامع روشن شود به آرام وقرار خود رسيد .از حميد فرزندي به نام «مليحه »به يادگار مانده است. وي جانشين محور عملياتي لشكر ۴۱ ثارالله بود و در عمليات بيتالمقدس به شهادت رسيد.
خاطرات «سردار شهید حمید عربنژاد» در كتاب «ستاره من» نوشته ی خانم «راضیه تجار» در ده فصل به نقل از زبان ده روای منجمله برادر، همسر، خواهر و همرزمان شهيد گردآوري و تنظيم شده است.
در مقدمه ی این کتاب آمده است.
قسمتی از مقدمه این کتاب از زبان «سردار سلیمانی» اینگونه قلم زنی شده است: «… هرچند در قاموس ادای تکلیف نسبت به آنان که تا اوج افلاک سوار بر سیطره ی سرخ نام شهید ره سپرند این مجال اندکیست، لکن اقبال کمی هم نیست، که روزانه ای از این معرفت همیشه سبز هماره اذهان ما را به گونه ای با فهم عزت و عظمت تعدادی از برگزیدگان خدا الفت و پیوند دهد…»
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «…برف سنگینی آمده بود، میبایست ورودی بوکان به شهر را میبستیم، از ساعت ۹ تا یک و نیم شب زیر پل نشستیم، »حمید» میآمد و به ما سر میزد یا با بیسیم تماس میگرفت تا از اوضاع مطلع شود، اما تاکیدش این بود، «مبادا بیگناهی را بزنید، فردای قیامت نمیتوان جوابگو بود».
سرما بیداد میکرد، کف پوتینهایمان به زمین چسبیده بود، انگشتهایمان چنان از سرما کِرِخ شده بود که نمیتوانست ماشه را بچکاند در همین موقع سایه چند نفر پیدا شد، با بیسیم به حمید آقا که دورتر از ما بود، اطلاع دادم، گفت، «نزنید، تا مطمئن نشدهاید، نزنید، ممکن است عابرهای معمولی باشند».
سپس خودش از پل بالا رفت و روی جاده کمین کرد و وقتی مطمئن شد همانهایی هستند که منتظرشان بودیم، رگبار اولی را خودش زد…»
در جایی دیگر از این کتابه آمده است: «در گيري ها همچنان ادامه داشت. به طور مثال در اوج در گيري با دموکراتها، وارد روستايي شديم .
نا گهان حميد متوجه شد که به خانه اي گلوله خورده که در آن بچه اي است .با عجله رفت و پسر بچه را با خود از اتاقي که نيمه مخروبه شده بود ،بيرون آورد .
اما چندين سال بعد ،روزي به فردي از بچه هاي مهاباد برخورد کردم .او برايم تعريف کرد : من ،مسئول ساز ماندهي دانش آموزي مقاومت سپاه بودم .روزي در مدرسه اي ،عکس شهيد عرب نژاد را به ديوار زدم .دو روز بعد که به دفتر رفتم جاي عکس خالي بود .پيگيري کردم ،متوجه شدم دانشجويي که سال دوم پزشکي است ،عکس را برده است .او مدرس آن مدرسه شده بود .او را ديدم و علت را پرسيدم ؟گفت:صاحب اين عکس ؛مرا از داخل خانه اي که مورد هجوم قرار گرفته بود ،نجات داد!! اسم اين مرد را نمي دانستم و خيلي دلم مي خواست بدانم که کيست ؟!وقتي اين عکس را ديدم و فهميدم صاحبش شهيد شده است ،ناجي خود را شناختم ؛اما افسوس که…»
آخرین برگ کتاب را شعری زیبا از نویسنده ی کتاب تقدیم به همسر حمید عرب نژاد زینت داده است:
«سبز خندیدی
سبز سفر کردی
سبز باریدی و خاک را
متبرک کردی
اینک نیستی و من
زردترین زرد پاییزم…»
لازم به ذکر است چاپ پنجم این کتاب در سال ۱۳۹۳ با ۳۰۰۰ نسخه به همت اعضای کنگره ی سرداران و هشت هزار شهید استان های کرمان و سیستان و بلوچستان انجام شد و همچنین مسابقه کتابخوانی «ستاره من» پیرامون شخصیت شناسی شهید حمید عربنژاد، در شهریور ۱۳۹۳ در استان کرمان برگزار گردید.